ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

همیشه در صحنه

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

اخبار بیست و سی رو می دیدم. خبر نظر سنجی برای بهترین بازیکن والیبال جهان رو گفت و اینکه سعید معروف اوله. همون موقع رفتم تو سایت تا منم رای بدم. اینقده شلوغ شده که اصلا سایت باز نمیشه. یعنی اینقدر؟ اینقدر مردم ما همیشه در صحنه هستن؟ به این سرعت؟ دهن سایت سرویس شد رفت پی کارش. خخخخخخ

خلاء

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۴ ب.ظ

من، تمام وجودم، خواستن اوست. او، با تمام وجود، بی خیال من.

یخ می زنیم

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۶ ق.ظ

پارسال همین وقتا بود که این خونه رو می ساختیم. خداتومن پول پنجره دوجداره دادیم که خونه سرد نشه چون سه طرفش بازه. الان که هنوز اول پاییزه خونه مون رسما یخچال شده. منم سرما خوردم شدید. دارو هم که نمی تونم بخورم. پدرم در اومده. همسری گرام هم موقع تغییر فصل مقاومت شدیدی در برابر راه اندازی کولر و بخاری داره. اصلا تو کتش نمیره که فصل عوض شده. الانم هر چی می گم، بخاری نمیذاره. تابستونم سر وصل کردن کولر همین داستانو داشتیم.

خلاصه که هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

بازگشت

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ
تو این یک سال اخیر خدا خیلی چیزا رو ازمون گرفت.
درآمد خوبمون. طوری که قبلا هر کی کم میاورد از ما پول قرض می گرفت و خداییش همسری در این مورد دریغ نمی کرد. اما حالا طوری شده که خودمون به خیلیا مقروضیم.
رابطه ی خوبمون. طوری که هر کی به مشکل خانوادگی بر می خورد با ما مشورت می کرد. اما حالا اصلا از اون دوستی و صمیمیت خبری نیست که نیست. هیچ رقمه هم نتونستیم درستش کنیم.
روحیه خوبمون. این قدر شاد بودیم که صدای خنده مون همیشه بلند بود. خلاصه هیچ غمی نداشتیم.
حالا برای داشتن دوباره اینا، کسی غیر از خدا نمی تونه کمکمون کنه. امروز وسط گریه و دعا احساس کردم که چقدر به خدا نزدیکم. چقدر زمان خوشی غافل بودم ازش. اما حالا با همه ی نداشته هام آغوش امن خدا رو حس می کنم.
خدایا بگیر، هر چی بهم دادی رو بگیر. اما آغوشتو ازم نگیر.


«مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک...»
آن کسی که تو را ندارد، چه دارد؟ و آن کسی که تو را یافته است، چه ندارد؟

زیارت

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ب.ظ

اومدیم مشهد نایب الزیاره دوستان هستم.

تا بوده همین بوده

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۳ ب.ظ

همیشه تو مراسمای عزاداری ذهنم شدیدا درگیر یه مسئله می شه. اینکه چجوری می شه که زندگی دوباره به حالت عادی برگرده. نمی تونم درک کنم بازم همه مون لباسای رنگی می پوشیم و شاد و خندون دور هم جمع میشیم. عجیبه مگه میشه؟ اینهمه غم چجوری از بین بره؟
هیچی دیگه، بعدش همه چی خیلی تمیز عادی میشه و من حتی یادم میره که همچین چالشی داشتم.

ته خط همه مون

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ

تو مراسم خاکسپاری، وقتی که سنگا رو گذاشتن و داشتن خاک می ریختن، از پشت سر بهم تکیه داد. سرشو گذاشته رو شونم. وسط هق هق میگه رهاا...بگو نریزن...بگو خاک نریزن...رهاا...دیگه عمه نداریم...رهاا. اصلا تو حال خودش نبود. دلم براش سوخت. هنوز کوچیکه برا این مصیبتا. دلم میخواست بغلش کنم، دلداریش بدم، نتونستم، خودم داغون بودم. فقط دستشو گرفتم.


آخرش همه ی بچه های عمم اومدن کنار هم. همدیگرو بغل کرده بودنو دستاشون دور گردن هم گریه می کردن. یاد تابلو عصر عاشورا افتادم.

دیگه حالش خوب خوب شد

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ

شب رفتم دیدنش. حالش بدتر شده بود. زرد و نحیف. یه سرم تقویتی داشت که وصل کردم.
فردا صبحش سرحال بود. سفید و گونه هاش گل انداخته بود. می خندید مثل همیشه. منم ذوق کرده بودم.
به همه می گفتم دیدین گفتم سرمشو بزنم خوب میشه. می خندیدم از ته دل.
گوشیم زنگ خورد. از خواب پریدم. با حرص جواب دادم. گفتن حالش بدتر شده. بعدشم رفت. به همین راحتی. همه ی مهربونیاشو با خودش برد.

عمه ی مهربونم رفت...

تنهای تنهای تنها

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ

جناب همسر رفت تهران. دیشب. برا یک کاری تو دانشگاه باید می رفت وزارتخونه.

میگه میری خونه مامانت یا مامانم. میگم هیچکدوم.

آخه تنهایی رو خیلی دوست دارم. خیلی زیااد. البته همیشه نه الان لازمش دارم.

اونم گیر داده که باید بری و تنها نباشی. آخرش راضیش کردم. قرار شد به مامانم نگه که داره میره. اگه بفهمه مجبورم میکنه برم خونشون.

مامانشم که میپیچونم.

خیلی باحاله این همسر ما. میگه اگه باردار نبودی میذاشتم ولی الان تو این وضعیت خطرناکه. میگم تابلو اون ماله ماه آخره که یهویی بچه میخواد به دنیا بیاد و باید سریع بری بیمارستان. هیچی دیگه کم آورد.

دیشبو که تنها بودم. صبح پا شدم نه حال صبحانه داشتم نه نهار. دیگه دلم به حال کودک درونم سوخت طفلکی. زنگ زدم مامان و گفتم تنهام و نهار میام. پشت تلفن که چیزی نگفت. ولی برم پخ پخ.

بازی

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۱۹ ب.ظ
آره من همون دخترم. همونم که قبل ازدواج معتقد بودم شوهر آدم باید فاصله سنیش با آدم حداقل باشه. اونجوری وقتایی که بخوای بچه بشی و بچه بازی دربیاری بهت گیر نمیده که نکن زشته. مثلا هوس کنی تو پارک تاب بازی کنی، پایه ت میشه.
آخرشم کار خودمو کردم. با مردی که کمتر از یکسال ازم بزرگتر بود ازدواج کردم. احساس افتخار هم می کردم از این کار.
حالا همون دختر خسته شده. دیگه نمی تونه. دیگه نمیتونه به این پسر بچه بفهمونه بابا این زندگیه، بازی نیست. مال دوتامونه. جدی بگیرش.
دیگه خسته شده و فقط نشسته و نگاه میکنه به پسر بچه ای که زندگی رو مثل بازی فرض کرده و داره با سرنوشت دو تاشون بازی میکنه.
مطمئنا پسر بچه وقتی بزرگ میشه که خیلی دیره...