خوشحالیم...فعلا البته
چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۷ ب.ظ
امروز شیفت عصر بودم. با یک آدم نچسب که اصلا نمیتونم درکش کنم.که تاازه مسئول شیفت هم بود. هیچی دیگه آخرای شیفت که کارامون تموم شده بود دیدم از بی کاری و بی حوصلگی اون خلق لامصب افسرده م داره کم کم پیداش میشه. بهش رو ندادم. پاشدم رفتم اون بخش که دوستام شیفت بودن. اول که دور همی بستنی اسپیرال طالبی زدیم آی حال داد. بعدشم چون خیلی گرسنه م بود گیر دادم شام بریم بیرون. اینام اصلا پایه نبودن. یکی میگفت مامانم قرمه سبزی پخته اون یکی میگه نامزدم میخواد بیاد و... خلاصه من که میدونستم برم خونه باز دپرس میشم به هر زوری بود راضیشون کردم و رفتیم.

جای دنج و آرومیه. جزو معدود جاهایی که بهم آرامش میده. حتی اگه خیلی برا غذا معطل بشم برام مهم نیست.
من ساندویچ رست بیف خوردم. یه پیتزا هم واسه همسرخان گرفتم که زحمت شام پختن کم بشه.
بعدشم یه نخ اسی بلو و دور دور تو خیابونا و همخونی با ابی.
یکی از آقایون جمعمون مجرده با هر کی آشنا میشه برا ازدواج جور نیمشه.امشب حسابی دستش انداخته بودیم.صندلی جلوشو خالی گذاشته بودیم مثلا جای طرفش بود. بهش آموزش میدادیم چطور باهاش رفتار کنه که طرف نپره.
شب خوبی بود خدا رو شکر.
کاش همه ی بی حوصلگیام اینطور به خوشی ختم میشد، ولی مگه میذارن؟
پ ن: راستی فردا شب آرزوهاست برم ببینم آرزویی مونده برام
- ۹۳/۰۲/۱۰
دیگه الان خوبی :)