انفجار
تو دبیرستان بودم. کلاس ریاضی بود. دبیرمون وارد شد. میخواست امتحان بگیره. قبل از امتحان از بچه ها خواست هر کی یه بیت شعر بخونه.
منم خوندم. همه خوشحال بودیم. با اینکه استرس امتحان داشتیم ولی وسط شعر خوندنا چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. کلی کیف میکردیم.
یه دفعه وسط خنده هامون یه صدای وحشتناک اومد. همه برگشتن سمت پنجره رو نگاه کردن. تا نگاه کردم دیدم یه هواپیمای جنگیه. اومد نزدیک مدرسه و یه موشک انداخت. موشکم اومد مستقیم سمت پنجره ای که نیمکت ما کنارش بود. همه مون فرار کردیم. صدای انفجار وحشتناکی اومد. همونجا یاد بچه م افتادم. دستمو گذاشتم رو شکمم. یه درد وحشتناکی تو شکمم پیچید.
همینجا بود که از خواب پریدم. دهنم خشک خشک بود. عرق کرده بودم. سرم تیر می کشید. دست رو شکمم گذاشتم دیگه درد نمیکرد. نمیدونم چرا این خوابو دیشب دیدم. خیلی بد بود خیلی...
خدایا مواظب کوچولوم باش.
- ۹۳/۰۵/۱۶