دلتنگم، اما فکر نمیکردم بشم
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ
از وقتی طرحم تموم شد و سرکار نمیرفتم، خوش میگذشت. از بس خسته شده بودم از دست همه چیه کارم. از دست مریضای بی ادب و قدر نشناس، از دست سرپرستار بدجنس، از دست همکارای زیرآب زن، از دست درد، سرطان، مرگ، غم.
اما این روزا حسابی دلتنگ اون روزام. دلتنگ یه دقیقه صحبت کردن با پیرمرد و پیرزنای بی دندون بامزه، دلتنگ خنده های قشنگشون، دلتنگ ولو شدن رو صندلی از فرط خستگی و کار، که بعدش چایی نخورده یادم بیاد از اول شیفت مدام میدویدم تو بخش و هنو نماز نخوندم. برم نماز بخونم و بیام ببینم چاییم یخ کرده. حتی برا سر و کله زدن با مریضای بدقلق دلتنگم.
- ۹۳/۰۵/۱۷