ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

4-ما خوشبختیم

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ق.ظ
بعد سه روز مرخصی شبکار بودم، با کلی روحیه رفتم تو بخش، چشمتون روز بد نبینه قیامت شده بود

همه تختا پر 2 تا extra هم داشتیم!!! ملت اینقدر بی جنبه آخه؟؟ یکم هوا سرد شده چرا همتون مریض میشین؟

خب مریض میشین مثل من با یه روز استراحت خوب بشین چه کاریه میاین اینجا بستری؟ هان؟ هزار تا درد و مرض دیگه هم میگیری؟

مریضامونم باحالن آخه، دو تا مریض مشکوک به مننژیت داریم، ایزوله ها هم پر. بله.

تازه یه مریض مسلول(مبتلا به سل) هم داریم مثلا ایزوله س همش واس خودش تو بخش میچرخه

کلا هوای تنفسی ما شامل 99 درصد انواع میکروارگانیسم های خطرناکه و 1 درصد هوای سالم

هیچی دیگه تا صبح له شدیم سه نفرمون. اختفار میکنم بهمون.بله.

آنفلوانزا می گیریم...

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۸ ق.ظ
بالاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد

ما هم مریض شدیم، اونم چی؟ آنفلوانزا

داغون شدم از بدن درد و سردرد

رفتم دکتر، (همون دکتری که میاد بخش خودمون)

نمیدونم این چه صیغه ایه تا دکترا می فهمن پرستاری واسه استراحت دادن عقب نشینی میکنن

خو مام آدمیم باید سرحال باشیم تا به مریضا برسیم، خداییش خیلی شاکیم

حالا دکتر محترم با کلی بی میلی یک روز مرخصی بهم داد

الان مثلا دارم به خودم میرسم، از ساعت 8 پاشدم واس خودم شیر برنج درست کنم

ساعت 9 آماده شد، ما شیر برنجو با شیره انگور میخوریم، هم خوشمزه تره هم سالمتر

یه ساعت دنبال بطری شیره انگور میگردم، آخرش تو کابینت مواد شوینده پیداش کردم

میدونم کار جناب همسره(آخه اون شیره ایه، یعنی شیره خیلی دوست داره)

آخه چرا آقایوون اینقدر شلخته ن؟


پ ن : هر چی فکر کردم یادم نیومد از کدوم مریضمون آنفلوانزا گرفتم، دکترمون یادش بود ، آخ تا گفت کدوم مریض بوده داغون شدم، یه خانومه بود چون تو اتاق ایزوله تنها بود همه ش میخواست بره و بی قراری میکرد منم که مهربون، اینقدر رفتم پیشش و آرومش کردم که خودمم ....

کاش زمین دهن باز میکرد...

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ
امروز آخر کارآموزی یکی از دانشجوهام گفت فردا نمیتونه بیاد و منتظر شد تا بقیه برن و علتو برام توضیح بده

(دانشجوی مذکور یه آقای خیلی با ادب و با شخصیته)

(البته من ازش توضیح نخواسته بودم)

وقتی همه رفتن اومد کنارم

یه کمی من و من کرد

صورتش سرخ شده بود

گفت: میدونید چیه خیلی مایل نیستم دلیلشو بگم

باز من و من کرد

باز سرخ شد

(اینجا بود که انگار کل عالم بهم میگفتن خب بگو نمیخواد بگی بگو دیگه بگو اما بازم به ندای درونم گوش ندادم

و گفت

گفت و ای کاش زمین دهن باز میکرد و منو میبرد)

گفت: راستش فردا باید برم سرگذر(جاهای خاصی که کارگرا وامیستن تا بیان دنبالشون برا کار)

اگه کار بود نمیتونم بیام اما اگه کار نبود خودمو میرسونم به کارآموزی

(کلمات آخرو دیگه نمیشنیدم خیلی سخت بود پسرک مودبی که شخصیتو صداقتش برام قابل تحسین بود حالا ذره ذره از خجالت داشت آب میشد. اصلا فکرشو نمیکردم اوضاع اقتصادیش اینقدر بد باشه. دوست نداشتم اینجوری شرمنده بشه. ای کاش میگفتم نگو...)


پ.ن دلم گرفته دلم عجیب گرفته


مریض بی اعصاب

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ

مریضم یه آزمایش داشت که تو بیمارستان انجام نمیشد باید میبرد آزمایشگاه بیرون

رفتم براش با حوصله قضیه رو توضیح دادم(یه خانم پیر بود)

یهو شروع کرد به سر و صدا "چرا مردمو اذیت میکنین، پولش هر چی میشه میدم، بذارین تو دستگاه خودتون بگین خونم چجوریه؟! "

ملت اعصاب ندارنا