ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

اون رفته...

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۲۴ ق.ظ
مثلا اگه نمیرفتی الان مثل این بودی

حیف...

رسیدگی بشه لطفا

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۱۷ ق.ظ
خدااااااااااااا

چرا منو اینقدر پیچیده آفریدی که هیچکس نمیتونه منو درک کنه؟

اگه فرقی هم بکنه

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۴۱ ب.ظ
مثلا دلمون باید به حال لباسشویی بسوزه که سه بار پیاپی توش لباس ریختیم و شسته یا خودمون که بیدار موندیم منتظر لباسشویی که بشوره لباسا رو

...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ
گدایی محبت اولین بار که این عبارتو شنیدم خندیدم گفتم: مگه آدم بیشعوره که اینکارو بکنه؟
بعد از یک سال اول با تو بودن کم کم از عمق وجودم این فرآیند گدایی محبت رو حس کردم
تا امروز میشه 4 سال و خرده ای. چه احمق بودم من که نمیتونستم تحمل کنم و گدایی میکردم از تو

با اشک و التماس. چه مغرور بودی
-فقط یه دقیقه بغلم کن تا آروم شم
-توقع تو زیاده
حالم از این مکالمه ها به هم میخورد. چقدر به خودم فحش دادم که احمق حیفه عشق تو براش.
خلا ی بود که باید با تو پر میشد و نمیشد. کم کم قفسمو ساختم و شدم اینی که الان هستم.
تنها عاشق تنهایی. دیگه شبا منتظرت نمیمونم. خودم تنهایی با تنهاییم خلوت میکنم گاهی تا صبح و چه لذت بخشه.
اما رسیدن به اینجا سخت بود 4 سال. له کردن عشقم به تو که پاک بود و عمیق. اما شد.
ولی امشب ورق برگشت. وقتی اومدی گفتی رفتارم مثل قبل نیست. باهات سرد شدم. باید محبتو از من گدایی کنی.
دیر فهمیدی آقا دیر. اما من خوشحالم از این وضع و از حال تو لذت میبرم. باور نمیکنم اینقدر سنگدل شده باشم اما تو منو این شکلی کردی. میدونم عزیزم حس تلخیه وقتی از تو اتاق صدام میکنی: نمیخوابی؟ و من میگم: نه دارم کتاب میخونم. میدونم به آغوشم نیاز داری اما حیف...
دلم میخواست همونجا انگشت میکردم تو حلقم و همه ی این حرفا رو تو صورتت بالا میاوردم. اما نه هنوز زوده
زوده که با یه عذرخواهی سر و تهشو هم بیاری. 4 سال وقت داشتی برا عاشق شدن اما نشدی. ندیدی منو. مغرور بودی. تازه میخوام جولان بدم تو این پیروزیم.
امشب برا خودم جشن گرفتم. بستنی و شیرینی کره ای و فندق و چای حیف نسکافه تموم شده بود.

اینا خلاصه شده افکاری هستن که در مورد احساساتم در این 5 سال به ذهنم هجوم آورده بود

I don't mind

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ
اصلا من یه اخلاقی دارم خوب یا بد نمیدونم؟
یه چیزایی رو میذارم کنار کلا. مثلا میخوام به خودم ثابت کنم اصلا برام مهم نیست.
بعد کلی ذوق میکنم. خودمم در عجبم؟؟؟ یعنی بعدش در عجب میشم!
مثلا یه مراسمی رو که از قبل کلی براش برنامه ریزی کرده بودمو نمیرم
یا یه ساعت مونده به پایان مهلت ثبت نام آزمون ارشد برگه ثبت نامو پاره کردم
یا یه دوست که کلی لطف میکنه و جویای احوالم میشه، اصلا جوابشو نمیدم
مثلا که چی؟ ها؟