تنهای تنهای تنها
دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ
جناب همسر رفت تهران. دیشب. برا یک کاری تو دانشگاه باید می رفت وزارتخونه.
میگه میری خونه مامانت یا مامانم. میگم هیچکدوم.
آخه تنهایی رو خیلی دوست دارم. خیلی زیااد. البته همیشه نه الان لازمش دارم.
اونم گیر داده که باید بری و تنها نباشی. آخرش راضیش کردم. قرار شد به مامانم نگه که داره میره. اگه بفهمه مجبورم میکنه برم خونشون.
مامانشم که میپیچونم.
خیلی باحاله این همسر ما. میگه اگه باردار نبودی میذاشتم ولی الان تو این وضعیت خطرناکه. میگم تابلو اون ماله ماه آخره که یهویی بچه میخواد به دنیا بیاد و باید سریع بری بیمارستان. هیچی دیگه کم آورد.
دیشبو که تنها بودم. صبح پا شدم نه حال صبحانه داشتم نه نهار. دیگه دلم به حال کودک درونم سوخت طفلکی. زنگ زدم مامان و گفتم تنهام و نهار میام. پشت تلفن که چیزی نگفت. ولی برم پخ پخ.
- ۹۳/۰۶/۲۴