ته خط همه مون
جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ
تو مراسم خاکسپاری، وقتی که سنگا رو گذاشتن و داشتن خاک می ریختن، از پشت سر بهم تکیه داد. سرشو گذاشته رو شونم. وسط هق هق میگه رهاا...بگو نریزن...بگو خاک نریزن...رهاا...دیگه عمه نداریم...رهاا. اصلا تو حال خودش نبود. دلم براش سوخت. هنوز کوچیکه برا این مصیبتا. دلم میخواست بغلش کنم، دلداریش بدم، نتونستم، خودم داغون بودم. فقط دستشو گرفتم.
آخرش همه ی بچه های عمم اومدن کنار هم. همدیگرو بغل کرده بودنو دستاشون دور گردن هم گریه می کردن. یاد تابلو عصر عاشورا افتادم.
- ۹۳/۰۷/۰۴
یا حسین