ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

سرطان خر است

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۴۶ ق.ظ

پربزرگ پدری و عمه ی مهربونمو سال ها پیش ازم گرفت. الانم افتاده به جون پدربزرگ مادری و عمه ی دیگه م. داره ذره ذره آبشون می کنه. اصلا سکته مغزی یا قلبی یا تصادف یا چه میدونم هر مدل مرگ ناگهانی دیگه، مگه اشکالش چیه؟ فکر می کنم هیچ مرگی مثل سرطان عذاب آور نیست. تو بیمارستانم مریض سرطانی زیاد داشتیم. اونجا این قضیه رو بیشتر احساس کردم. بدیش اینه که تقریبا تو اکثر موارد بیمار تا آخرین لحظات مرگ هوشیاری کاملو داره و دردو با تمام وجود درک می کنه. خیلی بده خیلی.

امداد غیبی

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۵۸ ب.ظ

امروز تو آرایشگاه داشتم فکر می کردم این پاره شدن بند اصلاح یکی از امدادای غیبیه. یعنی اگه نخاشون اینقد محکم بود که اصلا پاره نمی شد،
اینطور که اینا به جون آدم می افتن، دهنی ازمون سرویس می شد که بیا و ببین. حالا این نخه پاره می شد، خانومه حرص می خورد، منم تو دلم قاه قاه بهش می خندیدم. حقش بود. لامصب.

دوشواریات

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۲۹ ب.ظ

پس این کیبورد کی مخواد بفهمه کجا باید فارسی بشه کجا انگلیسی. خیلی خنگه به خداااا

دلتنگم، اما فکر نمیکردم بشم

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ

از وقتی طرحم تموم شد و سرکار نمیرفتم، خوش میگذشت. از بس خسته شده بودم از دست همه چیه کارم. از دست مریضای بی ادب و قدر نشناس، از دست سرپرستار بدجنس، از دست همکارای زیرآب زن، از دست درد، سرطان، مرگ، غم.

اما این روزا حسابی دلتنگ اون روزام. دلتنگ یه دقیقه صحبت کردن با پیرمرد و پیرزنای بی دندون بامزه، دلتنگ خنده های قشنگشون، دلتنگ ولو شدن رو صندلی از فرط خستگی و کار، که بعدش چایی نخورده یادم بیاد از اول شیفت مدام میدویدم تو بخش و هنو نماز نخوندم. برم نماز بخونم و بیام ببینم چاییم یخ کرده. حتی برا سر و کله زدن با مریضای بدقلق دلتنگم.

انفجار

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ق.ظ

تو دبیرستان بودم. کلاس ریاضی بود. دبیرمون وارد شد. میخواست امتحان بگیره. قبل از امتحان از بچه ها خواست هر کی یه بیت شعر بخونه.
منم خوندم. همه خوشحال بودیم. با اینکه استرس امتحان داشتیم ولی وسط شعر خوندنا چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. کلی کیف میکردیم.
یه دفعه وسط خنده هامون یه صدای وحشتناک اومد. همه برگشتن سمت پنجره رو نگاه کردن. تا نگاه کردم دیدم یه هواپیمای جنگیه. اومد نزدیک مدرسه و یه موشک انداخت. موشکم اومد مستقیم سمت پنجره ای که نیمکت ما کنارش بود. همه مون فرار کردیم. صدای انفجار وحشتناکی اومد. همونجا یاد بچه م افتادم. دستمو گذاشتم رو شکمم. یه درد وحشتناکی تو شکمم پیچید.

همینجا بود که از خواب پریدم. دهنم خشک خشک بود. عرق کرده بودم. سرم تیر می کشید. دست رو شکمم گذاشتم دیگه درد نمیکرد. نمیدونم چرا این خوابو دیشب دیدم. خیلی بد بود خیلی...
خدایا مواظب کوچولوم باش.

لالایی

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۴ ب.ظ

یکی از لذتای این روزامه،

لالایی های مختلفو یاد می گیرم و براش میخونم. حتما اونم کیف میکنه.

مامانی که من باشم

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۲۹ ق.ظ
دروغ چرا خیلی مامان شدن کیف میده. بیشترشم به خاطر این که همه یه جور خاص هوامو دارن.نه میذارن ظرف بشورم نه توقع دارن تو مراسمای غیر لازم و طاقت فرسا شرکت کنم و....
حالا این وسط جاریم خیلی سنگ تموم میذاره. اصلا از این که جاریش شدم احساس عذاب وجدان میکنم. به خداااا

تفریح سالم

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ب.ظ
دقیقا تو همین ساعت ما تو پارک هستیم. سر شبی اومدیم فکر نمیکردیم اینقد طولانی بشه.

هوا خنک.عالی عالی. آقایون دو سه ساعتی هست مشغول بازی والیبال هستن.

حالا اینقد جدی گرفتن بازیشونو انگار لیگ جهانیه. ما خانوما هم که دیگه حرفامون ته کشیده. پاهامونو دراز کردیم هوا میخوریم. بچه ها هم یکی یکی از خستگی میافتن و میخوابن.

کی میریم خونه؟ خدایااا


 

پ ن: عیدتونم مبارک

پ ن: برا نماز عید خواب موندم از بس خسته بودم

اینا کین دیگه؟

شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ
چند روز پیش رفته بودم مراسم عزای یکی از اقوام. بنده خدا جوون بود، دکترم بود.

تو مراسم عوض قرآن خوندن و ذکر فاتحه واسه بنده خدا، مدام اعلام تقدیر و تشکر از انواع و اقسام ارگان ها و مسئولین و ... بود. مهمونام مدام پچ پچ می کردن که دیدی دکتر ظریف تاج گل داد، فلان وزارتخونه پیام تسلیت داد و... .

بیچاره مادرش گریه می کرد، ضجه می زد و ناله می کرد که خدا پسرشو بیامرزه.

تغییرات

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۴ ق.ظ
از همین حالا اسمامون عوض شده. شدیم مامانی و بابایی به خاطر وجودش، احترام همو بیشتر نگه میداریم. یجورایی مثلا الان هست و داره تماشامون میکنه.
حس قشنگیه، خیلی قشنگ.

فقط این وسط جناب همسر گیر داده میخواد به همه بگه، من نمیذارم. اگه خدایی نکرده مثل قبلی
شد، از ترحم اطرافیان متنفرم. اگه جلوشو نگیرم همه ی عالمو خبردار میکنه.