ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

ایده

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ
چرا اینقدر تو رو "جدّی" گرفتم؟

یه ایده ی جدید

شاید تو "شوخی" تلخ خدا با منی

16- یکی از فانتزیام اینه که...

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ق.ظ

یکی از فانتزیام اینه که...

یه دوست داشته باشم،
نگاهم کنه،
بگه:دلت گرفته؟
بگم:آره
دستاشو دور گردنم حلقه کنه،
سرمو بذارم رو شونه ش گریه کنم تا خالی بشم،
بعدشم اصلا ازم نپرسه قضیه چی بود یا با قیافه ی مضحک منطقی نصیحتم نکنه-

باز هم سر به شانه ی سجاده خواهم برد

دلم به یاد کسی می تپد بیا ای دوست!       بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم


پ ن: ایول داره اونی که ربطی به من نداشت اما مثل یه بابای مهربون هوامو داشت


15- آهای تو که این همه دوری از من

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ب.ظ
یادت رفته انگار
یادت بندازم؟
خودت برام گفتی:
منو نشون کرده بودی...همیشه منتظرم میموندی ببینی منو که از سرویس پیاده میشم...بعد از حرف زدنمون تو خواستگاری بس که به من فکر کردی و چیزی نخوردی رفتی زیر سرم...به هم رسیدیم...شدم نفست...عشقت...یادته برام شعر میگفتی...هه هه مثل خواب بود...

یادته آیا؟
فقط بگو چت شده لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یه اتفاق نصفه نیمه ام که یهو میون زندگیت افتادم

سرماخوردم دوباره یه چشمم آبریزش داره اون یکی هم غم داره

نیســـــــــــــــــــــــــش ندارمــــــــــــــــش(گوشش کنید)

14- مریض حرف گوش کن !!!

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۸ ب.ظ

عادت کردم برا مریضا که دماسنج میذارم میگم برش نداری تا خودم بیام. آخه بعضیاشون نمیدونن و زود درش میارن.

یه روز که مثل همیشه دماسنجا رو گذاشتم، یهو دیدم مریض داره سرفه میکنه از شدت سرفه سیاه شده اما دماسنجو محکم تو دهنش نگه داشته، دویدم سمتش میگم بابا خفه نشی درش بیار یهو میبینم یکی دیگه از دستشویی اومده بیرون سرشو بالا گرفته دماسنج تو دهنشه به زور نگهش داشته، واااای با دماسنج رفته دستشویی

خدا رحم کرده خیلی به خودش فشار نیاورده وگرنه کلی جیوه نوش جان کرده بود....

نمیدونم امروز چرا اینقدر حرف گوش کن شده بودن.روز روزش هر چی بهشون میگیم داروهاتونو بخورین گوش نمیدن، میگن نه تو نمیدونی حالم بهتر شده نباید بخورم.عالمی داریم با این مریضا

13- پول بهتر است یا ثروت؟

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۲ ب.ظ
میرم داروهاشو بدم. تو اتاق سه تخته س. پیرمرد با چهره بشاش و کلاه تمیز و صورت اصلاح شده. با لبخند سلام میکنه.

پسرش براش از خونه غذا آورده. میگه: خدا خیر بده بچه هامو،یه لحظه هم تنهام نمیذارن.

وضع مالیش خوبه. برامون از ویلاش و خونه ای که تو مشهد داره و برای تفریح و زیارت میرن اونجا تعریف میکنه.

میرم داروهاشو بدم. تو اتاق یک تخته س. پیرمرد با چهره سرد و بی روح و موهای بهم ریخته و چشمای بی رمق-

هر وقت میرم خوابه. انگار خودشو به مردن زده. خسته شده.

نهارشو نخورده. بیدارش میکنم. قرصاشو میدم. میزو میکشم جلوش، سر تختشو میدم بالا، غذارو میذارم رو میز و میگم بخور باباجان. بهش لبخند میزنم، اما یادم میاد ماسک دارم-

به غذا خیره شده انگار میترسه با خوردنش از مرگ دور بشه...

با صدایی آروم تشکر میکنه.

بارها با بچه هاش تماس گرفتیم اما هیچ کدومشون نمیان-

میام بیرون و فکر میکنم کاش نصف دارایی پیرمرد قبلی مال این یکی بود.

12- درد

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۴ ب.ظ
من درد میکشم، با درد کشیدنت، با ناله هایت، با اشکهایت، با تنهایی ات، با رفتنت

حتی فاتحه بدرقه رفتنت میکنم با این که با من غریبه ای

 اما بیشتر دردم می آید، وقتی با بی انصافی با توهین با ...

سکوت میکنم.

چون پرستارم


پ ن: مریضا فکر میکنن پرستاری که اخم میکنه، جواب سربالا میده و سمبل میکنه کار کشته س- i'm so sorry

پ ن: سرم گیج میره فشارمو به زور میگیره، هشته، میگه: خب منم خسته م- you're ok

پ ن: تو این هیری ویری رفیق شاعرم اس میده: زمان بی تو زمین گیر است و زبان بی تو زبون، تو واژگان مرا در هم ریخته ای- like

11- وقتی...

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۳ ب.ظ
وقتی حتی گدایی محبت جواب نمیده

وقتی اشکم تمومی نداره

وقتی سنگ شدی

وقتی دیده نمیشم

وقتی طعم تلخ بی وفایی رو دارم ذره ذره می چشم

زندگی خیلی سخت میشه.


پ ن: شاکیم ازت خیلی...


10- کلیپس!!!

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ
کارگاه آموزش آتشنشانی داشتیم

آقای آتشنشان پرسید: چرا در آتشسوزی ها میزان سوختگی خانم ها از آقایون بیشتره؟

گفتم: به خاطر کلیپساشون

سالن از خنده منفجر شد :)

9- دانشجویّت خودمون

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ
فردا کارآموزی دارم با یه گروه جدید، از سر شب دارم به گیج بودن دانشجو های قبلیم فکر میکنم و حرص میخورم

یاد کلاس خودمون افتادم کلا از خودم شرمنده شدم با این توقع بالام

یادمه ترم یک بودیم سر جلسه امتحان آناتومی، استاد مولاژ پا رو گذاشته بود و ما باید اسم یکی از استخوانای کف پا رو مینوشتیم

یکی از پسرا مولاژو برداشته بود یجوری با تعجب نگاش میکرد و براندازش میکرد انگار پای دایناسور بالداره و باید اسم دایناسور و قرن انقراضشو بنویسه!!
اینقدر بهش خندیدیم که... خدا میدونه

8- مثل اشکی که به لب ها میرسه

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ب.ظ
امروز عصری دلم بدجور گرفته بود

بغض داشت خفه م میکرد

میگه: میخوای من شام درست کنم؟

میگم: نه میل ندارم

میگه: بریم بیرون شام بخوریم؟

میگم: نه

به دلم حسرتش میمونه، که بیاد کنارم بشینه، آروم تو گوشم بگه: عزیزم چی شده؟

تا بگم بهش شکستن دلم صدا نداشت اما شکست...

نشستم رو کاناپه بی هدف کانالارو عوض میکنم

یه دفعه میرسم به یه کانال که داره این آهنگو پخش میکنه

میرم سجاده و قرآنمو برمیدارم

دارم آروم میگیرم


پ ن: فکر میکنم گاهی خدا میخواد به هر وسیله بهمون بگه دنیا و آدماشو بیخیال "منو دریاب"