ناوک

یک پرستار می گوید

ناوک

یک پرستار می گوید

مثبت

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۱ ب.ظ
چندتا قطره

یک خط صورتی

نا امیدی

یک خط صورتی دیگه و گم شدن خطا تو دریای اشک

خدایا شکرت دوباره بچه دارم٬ کاش اینبار سالم بمونه

کاش

دیدگاه

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ
وقتی

از بیرون میاد خونه

(دارم کتاب میخونم)

میگه: این چیه دیگه؟

میشنوم: عزیزم داری چی میخونی؟

زامبی

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۷ ق.ظ
تنها تو استیشن نشستم. نیم ساعت دیگه باید برم داروهای مریضارو بدم. خدمه ی محترم که شیفت بیداریشه خواب خواب تشریف داره. معمولا تو این جور موقعیتا نمیترسم. اما امشب وقتی یه لحظه سرموبرگردوندم و چشمم به صندلی کناریم افتاد که کیفمو روش گذاشتم٬ یه زنو دیدم.خیلی واضح وفقط برای یک لحظه.از ترس شوکه شدم. دوباره نگاه کردم نبود. فکر کردم خطای دید بوده. امارنگ لباساش هیچ شباهتی با رنگ صندلی و کیفم نداشت. به علاوه توهمون یک لحظه احساس کردم شخص آشنایی رو دیدم.

از اون موقع٬ صدای سوسکایی رو که به توری فلزی در منتهی به حیاط میخورن٬ صدای ارواحی تجسم میکنم که میان سر و گوشی آب بدن و تو موقعیت مناسب حمله کنن. ازون بدتر مریضایی هستن که سحرخیز شدن و یکی یکی از جلو استیشن رد میشن ومیرن نمازخونه. احساس میکنم همشون زامبی هستن. از همه بیشتربه پیرزنی مشکوکم که دو سه باری میشه رفته و اومده. سر و صداهای بیرونم داره بیشتر میشه. هیچی دیگه اگه منوخوردن حلالم کنید. خدااا چه جوری برم دارو بدم.

بعضی وقتام خیلی خوبه

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ
مثل وقتی که چهار ساعت مداوم نشستم چت میکنم. کاری به کارم نداره. منم گه گاهی فقط برای جواب دادن سوالاش چشامو از رو گوشیم برمیدارم.

روزه گرفتاری

چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۳۸ ب.ظ
تصمیم گرفتم فردا روزه بگیرم. اگه خدا قبول کنه. شام که نخوردم. سحری خوردم ولی.با ته دیگ سیب زمینی، اگه خدا قبول کنه. ایناهاش

خدا هوامونو داشته باش

چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ
اینجا خیلی داغونه هااا خدا به دادمون برسه.

دیروز و پریروز اینقدر هوا گرم بود که رو به موت شده بودم. کارم شده بود دراز کشیدن روی مبل و یه پارچ شربت خاکشیر کنار دستم، از بس میخوردم شده بودم، بشکه آب. نزدیک بود همسرخانو به قتل برسونم دیگه. روبه راه کردن کولر چه قدر کار داره آخه که باید به خاطرش من به این روز بیفتم. امروزم که کولرمونو به سلامتی راه انداختن. به طرز عجیبی از سر شب هوا یخ شد. هر چی مقاومت کردم نتونستم و نه تنها کولرو خاموش، بلکه پنجره رو هم بستم. بعدش بارون گرفت. اینقدر شدید بود که پنجره رو باز می کردی میریخت تو خونه. بعدش باز طوفان شد. کل خونه رو خاک گرفت. پنجره ها رو میبستم گرم میشد. اصن یک وضعی...

تو این چند ساعت هواشناسی قاط نزده باشه یه وقت

بعضیام اینقدر مهربون

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ
امروز یکی از مریضا کارم داشت، صدام میزنه: فرشته ی زیبا. آقا منو داری اینقدر ذوق کردم که اصلا نفهمیدم مریضه چی پرسید و چی جواب دادم.

ولی خداییش کار ما هم از این لحاظ سخته. از این لحاظ که باید همچین مریضی رو با مثلا یکی که عمدا( در حالی که کنار دستش زنگ هست) از اتاقش داد میزنه اوهوووووووی پرستار و با یکی که فحش میده و یکی که فحش نمیده و هزار تا یکیه دیگه، همه رو به یک چشم ببینی و با همه یکسان برخورد کنی. اینم عصرونه امروز مریضا


پ ن: لازمه بگم دم رئال جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز؟

ماســــــــک

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۷ ق.ظ
دیشب یکی از مریضا ناشنوا بود. منم رفتم کنارش واستادم آروم و شمرده حرفمو زدم کلی هم دک و دهن مبارکو کش و قوس میدادم که حسابی نشون بدم من پرستار خوبی هستم که متناسب با شرایط تو رفتار میکنم آررره داداش. آمااا دیدم طرف هیچچچی از حرفامو نفهمیده داره با تعجب منو مینگره. هیچی دیگه یهو یادم اومد ماسک  دارم خخخخخخخخخ

کلا این ماسک معضلیه واس خودش. مثلا میبینی مریض افسرده س و تو خودشه. کلی براش  لبخند و قیافه مهربانانه از خودت ساطع میکنی اما هیچ تاثیری نداره. هیچی دیگه بازم میبینی ماسک داری خخخخ

یا مثلا اگه میزان رژی که زده باشی یکمی فقط یکمی زیاد باشه کلا مالیده میشه به ماسک و از بیرون صحنه تماشاییه

من خوبم

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ
الان مجبورم بخوابم ٬خوابم نمیاد تازه صبح ساعت ۵ باید پاشم واسه بیست تا مریض فشار و نبض و تنفس و دمای بدن چک کنم. تازه اتاق استراحتمونم یخه کولرشم فقط on/off داره٬ خاموششم کنم گرم میشه.

هیچی دیگه تا صبح باید زیر پتو سگ لرز بزنم. تازه صبحم‌ که میری بالاسر مریضا دهناشونو که باز میکنن براشون درجه تب بذاری٬ اصلا نابود میشی٬ ماسک شیمیایی هم افاقه نمیکنه.

حالا برم بخوابم فعلا...

خوشحالیم...فعلا البته

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۷ ب.ظ
امروز شیفت عصر بودم. با یک آدم نچسب که اصلا نمیتونم درکش کنم.که تاازه مسئول شیفت هم بود. هیچی دیگه آخرای شیفت که کارامون تموم شده بود دیدم از بی کاری و بی حوصلگی اون خلق لامصب افسرده م داره کم کم پیداش میشه. بهش رو ندادم. پاشدم رفتم اون بخش که دوستام شیفت بودن. اول که دور همی بستنی اسپیرال طالبی زدیم آی حال داد. بعدشم چون خیلی گرسنه م بود گیر دادم شام بریم بیرون. اینام اصلا پایه نبودن. یکی میگفت مامانم قرمه سبزی پخته اون یکی میگه نامزدم میخواد بیاد و... خلاصه من که میدونستم برم خونه باز دپرس میشم به هر زوری بود راضیشون کردم و رفتیم.

جای دنج و آرومیه. جزو معدود جاهایی که بهم آرامش میده. حتی اگه خیلی برا غذا معطل بشم برام مهم نیست.
من ساندویچ رست بیف خوردم. یه پیتزا هم واسه همسرخان گرفتم که زحمت شام پختن کم بشه.

بعدشم یه نخ اسی بلو و دور دور تو خیابونا و همخونی با ابی.
یکی از آقایون جمعمون مجرده با هر کی آشنا میشه برا ازدواج جور نیمشه.امشب حسابی دستش انداخته بودیم.صندلی جلوشو خالی گذاشته بودیم مثلا جای طرفش بود. بهش آموزش میدادیم چطور باهاش رفتار کنه که طرف نپره.
شب خوبی بود خدا رو شکر.

کاش همه ی بی حوصلگیام اینطور به خوشی ختم میشد، ولی مگه میذارن؟


پ ن: راستی فردا شب آرزوهاست برم ببینم آرزویی مونده برام