میرم داروهاشو بدم. تو اتاق سه تخته س.
پیرمرد با چهره بشاش و کلاه تمیز و صورت اصلاح شده. با لبخند سلام میکنه.
پسرش براش از خونه غذا آورده. میگه:
خدا خیر بده بچه هامو،یه لحظه هم تنهام نمیذارن.
وضع مالیش خوبه. برامون از ویلاش و خونه
ای که تو مشهد داره و برای تفریح و زیارت میرن اونجا تعریف میکنه.
میرم داروهاشو بدم. تو اتاق یک تخته س.
پیرمرد با چهره سرد و بی روح و موهای بهم ریخته و چشمای بی رمق-
هر وقت میرم خوابه. انگار خودشو به
مردن زده. خسته شده.
نهارشو نخورده. بیدارش میکنم. قرصاشو
میدم. میزو میکشم جلوش، سر تختشو میدم بالا، غذارو میذارم رو میز و میگم بخور
باباجان. بهش لبخند میزنم، اما یادم میاد ماسک دارم-
به غذا خیره شده انگار میترسه با
خوردنش از مرگ دور بشه...
با صدایی آروم تشکر میکنه.
بارها با بچه هاش تماس گرفتیم اما هیچ
کدومشون نمیان-
میام بیرون و فکر میکنم کاش نصف دارایی
پیرمرد قبلی مال این یکی بود.